سفارش تبلیغ
صبا ویژن
شهیده شهناز حاجی شاه

بسم رب الشهداء و الصدیقین

همین چند لحظه پیش که مشغول خواندن کتاب دا بودم

با شهیده ای آشنا شدم که دوست دارم همه ی مخاطب های وبلاگم با ایشان آشنا بشوند

(شهیده شهناز حاجی شاه)..........

امدادگر 26  ساله ای که توی بمباران خرمشهر شهید شد

اسمشو که از زبان نوشتاری خانم سیده زهرا حسینی خواندم

فقط محض این کنجکاوی که کدوم یک از دوستای ایشان شهید شده

خیلی تند و سریع به سراغ موتور جستجوگر رفتم و جستجویش کردم

اول روی تصاویر جستجو زدم ،دوست داشتم چهرشو ببینم

موتور جستجوگر عکسشو برام آورد...

http://8pic.ir/images/tmi6tjc672cg5rpopqwa.jpghttp://8pic.ir/images/bonudvkmhf86vc359zzn.jpg

چهره ی آرومی داشت،خیلی هم جوان بود ، تصیم گرفتم از خصوصیات اخلاقیش بدونم

وبلاگی رو باز کردم ، اول وبلاگ درباره ی ایشون نوشته بود....

روزی که توپ نزدیک پاهایش اصابت می کند فقط یک کلام می گوید،چادرم!!!و شهید می شود

برام جالب بود و این کنجکاو ترم کرد، تمام خاطرات ایشان رو از نگاه گذروندم

واقعا برام جالب بود ،چندتایی رو برای خواندن توی وبلاگم  میزارم.... 

خاطره1

در مدرسه هم همینطور بود. هیچ وقت دوست خود را از یک قشر خاص انتخاب نمی کرد.

با همه تیپ آدم، رفاقت می کرد؛ حتی با کسانی دوست می شد که از نظر اعتقادی با او، سازگاری نداشتند؛

ولی شهناز به آنها خیلی نزدیک می شد. از او می پرسیدم: چرا این قدر دوست داری؟

می گفت: دوست ها دو نوعند، گروهی که از وجودشان استفاده می کنیم و گروهی که به آنها استفاده می رسانیم.

وقتی از او سوال می کردیم: چرا با کسانی که از نظر فکری و عقیدتی با تو بیگانه اند، طرح دوستی می ریزی و این قدر دوست می شوی؟

می گفت: می دانم که تفکرات اینها با ما خیلی فرق می کند؛ ولی باید در همین ها هم تغییر و تحول ایجاد کنیم.

دوستی با آنهایی که پایبند ارزش ها هستند، چیز زیادی را عوض نمی کند. این کار، خیلی هنر نیست.

هنر آن است که در قلب کسی رسوخ کنی که تو و ایده هایت را دوست ندارد. هنر آن است که بتوانی روی آنها اثر بگذاری.

خاطره2

اوایل انقلاب، خواندن نماز اول وقت، بین مردم چندان متداول نبود؛ اما شهناز از همان موقع، تاکید بسیاری روی نماز اول وقت داشت؛

حتی لباس های نمازش با لباس های خانگی و کوچه و خیابان فرق می کرد.

او برای هر نماز، لباس هایش را هم عوض می کرد.

وقتی از او می پرسیدم: چرا لباس هایت را عوض می کنی؟

می گفت: مگر شما وقتی به دیدار یک دوست و یک فامیل می روید، لباس نو نمی پوشید و خودتان را مرتب نمی کنید؟

پس چرا برای نماز که گفتگوی انسان با خدا و مهمانی و بساطی است که خدا در خلقت پهن کرده،

نباید به سر و وضع خودمان سامان بدهیم و آنرا مرتب کنیم؟

شهناز هر شب بعد از نماز مغرب و عشاء دعای کمیل می خواند.

منحصر به یک شب خاص هم نبود. چقدر گریه می کرد. وقتی می پرسیدم: چرا گریه می کنی؟

می گفت: اگر معنای این دعا را می دانستید، شما هم با من گریه می کردید.

خاطره3

برادر بیگی مسئول یکی از گروه های رزمنده: در جریان خرمشهر ، تعدادی از خواهران واقعا رشادتشان از خیلی از مردها بیشتر بود.

خواهر "شهناز حاجی شاه" که چند روزی مهمان گروه ما بودن، از نظر اخلاق ، شجاعت و ایثار و تقوا، طهارت و عزت نفس الگو بود، مردانه می جنگید.

با وجود شدت درگیری ها در این چند روز کسی تار و موی از ایشان ندید و کلامی به جز سلام نشنید.

وقتی برای استراحت به عقب بر می گشتیم او به سرعت مشغول آماده کردن غذا می شد.

شهناز حاجی شاه سانجام به آرزویش رسید و در جلوی مقر همیشگی اش ، مکتب قرآن بر اثر اصابت آتش دشمن به شهادت رسید.  

-----------
خصوصیاتش رو که خوندم دلم به حال خودمون سوخت، چقدر از شهدا عقبیم.....

الان تنها چیزی که توی فکرم فریاد میزنه این جمله است...

شهادت اتفاقی نیست مردم!!!


+ نوشته شـــده در شنبه 93 اسفند 23 ساعــت ساعت 3:51 عصر تــوسط دوستدار شهید همت | نظر
از زمینی به آسمانی....

بسم رب الشهداء و الصدیقین

از راوی پرسیدندخصوصیات شهید همت؟

گفت:مهربانی،نماز اول وقت،نماز شب،عشق به خدا

همان لحظه نگاهم مات شد به عکسش روی شیشه ی اتوبوس

در دل گفتم : و اخلاص و نگاه پاکش

http://8pic.ir/images/fjv4rp9s820gk2j5d99w.jpg

سلام بر مهربان نماز شب خوان عاشق

سلام بر مخلص خدایی

سلام بر یار آسمانی

سالروز شهادتت رابهانه کردم تا کلامی برای تو بنگارم

برای تو که میدانم دلتنگی هایم را ندید نمیگیری

دلتنگی هایی که گاهی بغضی میشود از جنس سنگ و راه گلویم را میگیرد

گاهی گریه شود و صورتم را خیس میکند

گاهی قلم میشود و بروی کاغذ خط میزند

گاهی دو چشم میشود و ساعت ها به ماه مینگرد

از دلتنگی ها که هر چه بگویم کم گفته ام بگزار بهانه ام را بگویم...

بهانه ام نگاه توست...

شهادتت مبارک آسمانی....


+ نوشته شـــده در سه شنبه 93 اسفند 19 ساعــت ساعت 8:50 عصر تــوسط دوستدار شهید همت | نظر
گذر عمر

(بسم رب الشهداء و الصدیقین)

دخترک خردسال همسایه میگرید....

و چشمان من به صفحه ی کاغذ خیره میماند، دخترکی 6 ماهه در آغوش مادر ، روی آن نقش میبندد

دخترکی با گریه ی ملوسانه...

دخترکی لوس که با هر گریه اش مادر قربان صدقه اش میرفت و پدر صورتش را میبوسید

ادامه مــطلب

+ نوشته شـــده در یکشنبه 93 بهمن 26 ساعــت ساعت 5:56 عصر تــوسط دوستدار شهید همت | نظر
راه او...

بسم رب الشهداء و الصدیقین

http://upload7.ir/uploads//b29dde4a290b45cd05da7b2766850dbf349d3a69.jpg

راه شهادت باز بود

و او آماده ی رفتن

آماده به خاطر ولی...

 در راه خدا...

خواست و رفت...

رفت...

تا افق...

 که...

هر روز صبح

هر روز غروب

چشمان حسرت من به آن دوخته میشود

حسرت جای او بودن....

حسرت شهادت...

حسرت آغوش خدا....

در فکر پروازم

با دو بال از جنس او

او

او

او...

که تا ابد  منور است به نور شهادت

و معطر به عطر بهشت

که مصداق آیه (و لا تحسبن الذین قتلوا فی سبیل الله امواتا بل احیاء عند ربهم یرزقون)

و هادی ما به راه خداست

و من...............

میگویند  هنوز راه شهادت باز است

پس آن که باید آماده باشد من هستم

مثل او...

به ادامه ی راه او.....

تا شهادت .....

در راه خدای او (آمین)

 


+ نوشته شـــده در چهارشنبه 93 بهمن 15 ساعــت ساعت 7:57 عصر تــوسط دوستدار شهید همت | نظر
قصه ی فرشته

چشماشو بسته بود و به روز های قبل فکر میکرد

به سالهایی که اسمشونو گذاشته بود دوران جاهلیت عمرش

به روزهایی که افکارش غرق در دنیا بود

و آرامش را فقط در تغییرات دکوراسیون اتاق و مدل های مختلف لباس میدید

ساعت هایی که اختصاص پیدا میکرد به آرایش صورت و...

تعریف و تمجید های دوستان که وای تو چقدر خوشگلی

به شبهایی که غرق در مهمانی های خودمانی بود

و چشم هم چشمی در زیبایی!

فکر میکرد زندگی یعنی همین

و روزی که...

 ساعتی که...

 دقیقه ای که...

ثانیه ای که...

لحظه ای که....

یک اشاره تمام افکارش را در هم شکست!

دوست داشت تمام لحظه های طلایی کشف بزرگ عمرش را روی کاغذ بیاورد...

قلم را برداشت و نوشت...

ادامه مــطلب

+ نوشته شـــده در جمعه 93 آذر 21 ساعــت ساعت 3:24 عصر تــوسط دوستدار شهید همت | نظر